سلام.
من ۱۷ سالمه. رشتهام انسانیه. با اینکه کسایی که مامانم خیلی قبولشون داره همیشه میگن که من دختر عاقلیم و... ، ولی هیچ وقت مامانم حاضر نیست که از نظرات من استقبال کنه. همیشه وقتی نظر درستتر رو میگم، میگه نه، و تا اخر نظر خودش میره، ولی ضرر میکنه و به این نتیجه میرسه که نظر من درسته و انجامش میده و اصلا هم به رو نمیاره که اشتباه کرده.
یا اینکه همیشه میخاد حرفه خودش باشه. بدون دلیل و بدون منطق، فقط میگه صلاحتو میخام. درحالی که من میدونم این همه بی منطقی و سختگیری درست نیست. به خودم میگم امیدوارم هیچ وقت واسهی بچهام شبیه مامانم نباشم. بخداوندی خدا حاضر نیستم خار تو پاش بره ولی نمیتونمم از دستش ناراحت نشم و عصبانیتم رو بروز ندم. الان توی شرایط موجود خواهر من به گوشی مستقل نیاز داره ولی مامانم هی میگه نه حالا گوشی نمیخاد، حالا چی حالا فلان و... . و همیشهام میگه چون واسه تو زود گوشی خریدم واسه ملیکا نمیخرم.ولی حتی حاضر هم نیست که احترام بذاره. خواهرم هی میگه تو رو خدا پیامایی که برای منه رو نرو بخون یادم میره ببینم یا متوجه نمیشم. ولی مامانم میگه نعععع من باید نظارت داشته باشم. خواهرم میگه باشه ببین ولی بزار اول من ببینم که مثله دفعات قبلی بدون تکلیف نشم یا از کلاس بیخبر بمونم، بعدش برو ببین. میگه باشه ولی دفعه بعدم همین کارو میکنه و حرصمونو درمیاره.
من ۱۷ سالمه، تقیدات خودمو دارم.باحجابم و خدا میدونه فاصلهی خونه تا مدرسه که تنها جاییه که تنها میرم و میام، به روی هیچ پسری نگاه نمیکنم، یه قدمم کج برنمیدارم. اما وقتی بگم بزار با دوستام که همهاشون شبیه خودمم بیرون برم باز میگه نه. تاحالا با دوستام یه بارم بیرون نرفتم. دوستام هربار ازم میخان باهاشون برم، با شرمندگی میگم مامانم اجازه نمیدن.
دیگهام هیچ دوستی ندارم. خب اصولا روابط با دوستان باعث پایداریش میشه و من به خاطر اینکه هیچ وقت نتونستم ببینمشون، دیگه ندارشمون و نهایت دوستیه جون جونیمون رسیده به پیام های کوتاه دوکلمهایی.
بعد مامانم حتی نمیگه بهت بیاعتمادم یا هرچی، فقط میگه جامعه خرابه. نمیدونم چرا فقط واسه من جامعه خرابه.
ببخشید که طولانی شد، اینا یکم از چیزایی ان که توی دلم بودن و هیچ کس رو نداشتم که بهش بگم، توروخدا اگر میتونید کمکم کنید.